زندگی زیر پرچم شهدا زبان ما قاصر است كه بتوانيم در اين باب، ارزش والاي شهادت را بيان كنيم. مقام معظم رهبري مدظله العالي جمعه 23 دی 1390برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : گمنام
ما باید حتی نشستن مان را هم جهت دار کنیم.
توی جاده با سرعت غیر مجاز رفته بود. بعد به پاسگاه رفته بود و گفته بود: به خاطر سرعت غیر مجاز آمده ام تا جریمه اش را بپردازم. همه تعجب کردند. گفته بود: در این دنیا جریمه را پرداخت می کنم تا در آن دنیا جلوی امام شرمنده نباشم که بگوید: من دستور دادم قانون را رعایت کنید و شما رعایت نکردید.
سطل رنگ را کنارش گذاشته بود و داشت روی دیوار شعار می نوشت. سطل رنگ که خالی شد، نگاهی به دوستش انداخت و می خواست چیزی بگوید که یک دفعه سکوت کرد. پس از چند لحظه رو به دوستش کرد و گفت: یک سیلی به من بزن! دوستش از این کار امتناع کرد و پرسید: آقا عبدالمهدی برای چی؟! عبدالمهدی اصرار کرد و بالاخره دوستش سیلی آرامی به او زد، اما عبدالمهدی همچنان می خواست دوستش سیلی محکمتری به او بزند. دوستش دلیل این کار را پرسید و او جواب داد: به این دلیل که می خواستم به شما دستور بدم سطل رنگ رو برام بیاری. این حرف رو زد و رفت به طرف سطل رنگ تا اونو بیاره.
شهید سید حمید میر افضلی
طبق معمول موقع عملیات کفش هایش را در آورده بود و با پای برهنه توی منطقه راه می رفت.
ازش پرسیدم: چرا با پای برهنه راه می ری سید ...؟
گفت: برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره.
اوایل جنگ در گروه جنگهای نا منظم با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید. یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد: بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده؛ حالا باید این جا ادبش کنم.
شهید مهرداد خواجویی
تنها دفعه ای که خمپاره کنارش خورد و خودش را انداخت روی زمین، تا مدت ها استغفار می کرد. شهید عیسی حیدری رفته بودیم خدمت امام جمعه. از روی مزاح به عیسی گفت: جبهه چه خبره، چاق شدی؟ شهید حاج یونس زنگی آبادی دود باروت صورتش را سیاه کرده بود. گوشه چادر نشست و با خاک زیر سرش را بلند کرد. گفت: با اجازه من ده دقیقه بخوابم. سر ده دقیقه بیدار شد. با تعجب گفتم: حاجی خوابت همین بود؟ با خوشرویی گفت: توی جبهه هر بیست و چهار ساعت بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم، سهمیه ام را گرفتم. شهید محمو اخلاقی نزدیک اذان بود هلی کوپتر ها راکت می زدند، میگ ها بمباران می کردند. درست زیر آتش توپخانه عراقی ها بودیم یک دفعه محمود بلند شد رفت طرف رودخانه. با شهید فولادی دویدیم طرفش داد زدم کجا می روی؟ ما به تو نیاز داریم؟ گفت: برادر جان آهسته، من کنارت هستم. به راهش ادامه داد از میدان مین رد شد، کنار رودخانه وضو گرفت و برگشت. خیلی خجالت کشیدیم. یکی از بچّه ها گفت آخه می شود تیمم کنیم. گفت آب نزدیک است؛ گفتیم میدان مین! گفت: توکلت به خدا باشه. اگر خدا بخواد همه چیز بی اثر می شه . داشتیم می رفتیم که پایم به تله نارنجک گیر کرد تله ای که اگر پر مرغی به آن برخورد کند منفجر می شود تله از زمین در آمد و به دنبال من کشیده شد ولی هیچ اتفاقی نیافتاد همه وضو گرفتیم و برگشتیم ... سالم. شهید حاج محمد گرامی سرایدار سپاه میگفت: حاجی اصرار کرد که بروم به خانهاش؛ من هم رفتم. ناهارش فقط سیب زمینی آب پز بود و نان خشک آب زده. نگاهی چرخاندم بین وسایل زندگیاش؛ وسایل زندگی فرمانده سپاه از من خیلی کمتر و ناچیز تر بود. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|